روزَن گاه

روزنه ای به خیال گاه به گاه و افکار پراکنده ی یک مسافر، که قدم برداشته و تجربه میکند و یادمیگیرد، به شوق مقصد

روزَن گاه

روزنه ای به خیال گاه به گاه و افکار پراکنده ی یک مسافر، که قدم برداشته و تجربه میکند و یادمیگیرد، به شوق مقصد

دوست داشتم یک وقتی بیایم و از ازدواج اینجا بنویسم. طبق معمول حساب و کتاب هایم برای زمان هیچ وقت جور نیست و برای انجام همه ی دوست داشتنی هایم باید در چند نسخه ی موازی تکثیر شوم.

اما حالا بعد از یک سال و خرده ای از شروع زندگی مشترک برای خالی نبودن عریضه این یادداشت کوچک را اینجا میگذارم، شاید یک روزی فرصتی برای کامل تر کردنش پیدا شد. حتی شاید آن روز من هم به کمال نزدیک تر باشم و حرف های جدیدی داشته باشم که بوی پختگی بیشتری بدهند.

تا اینجا، زندگی مثل یک اقیانوس بزرگ شده که توی یک قایق بادبانی کوچک وسطش شناوری. موج دارد، همیشه. گاهی آرام و گاهی طوفانی. با موج هایش تکان تکان میخوری، تکان هایش گاهی انقدر ها شدید نیست که تعادلت را به هم بزند. گاهی جایی را پیدا میکنی که دستت را دورش بیندازی و از زمین خوردن قصر در بروی. گاهی هم با سر میخوری کف قایق و حسابی دردت می آید. اما قشنگی اش این است که کسی باشد درست همان وقتی که دستت دنبال تکیه گاه میگردد برای نیوفتادن، دستش را دراز کند سمتت، آن وقتی که خوردی زمین کمک کند دوباره روی پاهایت بایستی و اگر با هم پخش زمین شدید، خاک لباس هم را بگیرید و با هم بلند شوید.

زندگی مشترک درست است که اقیانوسش همیشه موج دارد، اما از توی این قایق میتوانی طوری قشنگی طلوع آفتاب را ببینی که از هیچ جای دیگری پیدا نباشد.

درست است که تا افق های دور خیلی چیزها معلوم نیست و پر از ندانستن و ابهام است ( که این برای کسی که در زندگی اش عادت بد برنامه ریزی و پیش بینی مسائل تا قرن ها بعد را داشته واقعا سخت است!) ، درست است که برای پارو زدن و جلو رفتن باید به زحمت بیوفتی، اما پر از چیزهایی ست که خودت باید پیدا کنی، خودت باید بسازی. پاروی این قایق در دست توست، به هر طرف که پارو بزنی. و تبعا مسئولیت رسیدن به جایی که پارو زدنت قایق را به آن هدایت میکند با خودت است. حالا ترس و خطر جزیره ی آدم خوار ها باشد یا آرامش و لذت جزیره ی آدم های خوشحال و متنعم.

پ.ن 1: البته وسط این اقیانوس و پارو زدن های پر مشقت، من ایمان دارم و امیدوارم به کسی که برای کمک به پیدا کردن راهم فانوس دریایی را روشن کرده و حواسش هست که گم نشوم .

 

پ.ن 2: امروز تکیه گاه امن تو آغوش گرم من           فردا عصای خستگی ام شانه های تو

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۰۱ ، ۱۵:۲۸
آفتاب گردون

یا قریب

داشتم پی صوت برای فاطمیه می‌گشتم
میخواستم خودم دنبال عطر روضه ای که توی این روزهای خونه نشینی و بی خبری گم میکنم بگردم، دستش رو بگیرم و بیارم گوشه دلم

خوردم به روضه ی امام حسن ع،
دیدم اصلا امشب چقدر توی دلم روضه ی غریبی امام حسن ع ه ..

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۹ ، ۲۳:۱۱
آفتاب گردون

بسم رب الحسین ع

 

الهی

هب لی، کمال الانقطاع الیک

 

 

حی علی العزا..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۹ ، ۱۰:۵۹
آفتاب گردون

یا ملجا کل مطرود

بچه ها وقتی نوزادند گاهی فقط به آغوش مادرشون آروم میگیرن؛ انگار از همه ی چیزهای ناشناخته ی دنیا پناه میبرن به آغوش امن مادرشون
بزرگتر که میشن؛ گاهی اوقات این پناه و گوشه ی امن توی گذاشتن سرشون روی پاهای مادر یا سینه ی ستبر پدر شکل میگیره، یا گرفتن دستهاشون و حس کردن گرماش؛ اون لحظه ای که چشماشون رو میبندن و آروم میشن؛ انگار که همه ی مشکلات و بی قراری ها پشت یه دیوار نامرئی مونده و وارد این پناهگاه امن نشده
امان از زمانی که آدم قد بزرگ میکنه، اما دلش هنوز گاهی درست مثل نوزاد یک ماهه بی پناه میشه
گاهی اوقات قد بلند و عدد سن آدم پناهگاه های کودکیش رو گمراه میکنه، طوری که فکر میکنن دیگه لازم نیست بشینن که سرت رو بذاری روی پاهاشون و با محبت دست بکشن روی موهات که آروم بگیری.
هرچی که آدم بزرگ تر میشه، با بزرگ شدن دنیاش پناه گاه های دیگه ای رو هم میشناسه
اما
فقط بعضی پناهگاه ها هست که صاحبشون هیچوقت گول لُغز ها و سن اضافه کردن هات رو نمیخوره؛ نگفته از چشمات حرف رو میخونه؛ بیخیالت نمیشه و آغوشش همیشه هست، امن
مثلا وقتی گوشه ی صحن سرت رو تکیه میدی به مرمر خنک دیوار و تاب خوردن پرچم توی باد رو تماشا میکنی؛ یا چشمت به نقش و نگار ضریحش خیره مونده، یا محو طرح و نقش کاشی ها و بازتاب نور خورشید توی گنبد شدی، یا اون زمان که توی خاکا به امید دیدنش نشستی و نگاهت بین قدم های در حال گذر چرخ میخوره، پناهگاهش به اندازه ی فهمیدن تمام دردهات جات داره؛ تمام درد ها رو برمیداره و میذاره یه جایی بیرون اون حریم امن

حالا توی این روزای حبس خانگی
توی بی قرار ترین روزها، بی پناهی ها رو کجا زمین بذارم؟ پشت درهای کدوم پناهگاه؟ وقتی اجازه و توان و لیاقت گذر از درهای حریم امن رو ندارم..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۰۷
آفتاب گردون

یا راد ما قد فات

 

آدمهایی که اعتقاد به نماز و راز نیاز این مدلی با خدا دارن معمولا چیزای عزیزی رو توی سجاده شون میذارن؛ هر چیزی وارد حریم جانمازشون نمیشه. از قضا توی سجاده ی من یک چیز نا معمول و عجیب جاخوش کرده. یک شکلات با طعم انار از شرکت شیرین عسل، به جا مونده از هیئتی در حدود یکسال پیش که با خودش قصه های دیگه ای هم داشت و برای من عزیز و خاص شد. من عاشق تافی به خصوص از نوع اناری شم؛ چه برسه به این شکلات که از جهات مختلف دیگه ای هم عزیز شده بود. گذاشتم توی جانمازم که یه موقع خوبی بخورمش، اما هیچ وقت دلم نیومد، انگار حس میکردم با خوردنش تموم میشه و دیگه ندارمش. انقدر موند که امسال وقتی توی دستم گرفتمش دیدم سفت شده و دیگه قابل خوردن نیست؛ دیگه فقط میشه نگاهش کرد. من از ازدست دادن میترسیدم، اما درست زمانی که فکر میکردم دارم ازدست دادنش رو به تعویق میندازم، چیز دیگه ای رو از دست دادم، لذت چشیدن طعمش و خوردنش. ولقعیت اینه کمال و هدف اون شکلات توی خورده شدن و تموم شدنش بود، اما من اینو دیر پذیرفتم و فهمیدم.
امروز که توی سجاده م بهش نگاه میکردم فکر کردم داستانش چقدر شبیه لحظه ها و اتفاقای زندگیه، همون لحظه که فکر میکنی داری از ازدست رفتن یه چیزی جلوگیری میکنی، هم زمان چیز دیگه ای رو از دست میدی. یه جور بازی دوسر برد یا دو سر باخت، فرقی نمیکنه، فقط بستگی داره چجوری بهش نگاه کنی، تهش باید انتخاب کنی نگاه کردن به شکلات برات ارزشمندتره یا چشیدن مزه ش؛ البته قبل از اینکه فرصتت برای انتخاب و تصمیم گیری تموم بشه، زندگی منتظر آدم نمیمونه؛ اگر زیاد معطل کنی خودش یه تصمیمی برات میگیره.
فقط اینکه کاش آدم توی همون مرحله ای که هنوز شکلات تر و تازه ست و اجازه ی انتخاب داره بفهمه واقعا چی درسته و کدوم مسیر رو میپسنده، نه وقتی دیگه فرصتی برای انتخاب نداره.
شکلات رو هنوز توی جانمازم نگه داشتم، که یادم نره هر قدمی کنار به دست آوردن ازدست دادن داره و باید اینو پذیرفت، قبل از اینکه دیر بشه.

 

*چندروز پیش دقیقا یه شکلات شبیه قبلی اما با طعم پرتقال به دستم رسید که این هم عزیز بود، امروز باهاش افطار کردم. آدمها تغییر میکنن، شاید هم گاهی لازمه اشتباه کنن تا یاد بگیرن؛ اما کاش بهای اشتباها و فهمیدن ها فقط به اندازه ی از دست دادن شیرینیِ خوردن یه شکلات بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۲۶
آفتاب گردون

یا خیر حبیب و محبوب

یک وقتهایی بعد از کلی بالا و پایین و آشفتگی، آدم میرسه به یه موقعیت به نسبت دلپذیر و دوست داشتنی، هم خودش خوشحاله هم فکر میکنه خدا رو راضی و خوشحال نگه میداره توی اون اوضاع؛ اما مدتیه دارم فکر میکنم موندن توی اون وضعیت درست و خوبه، یا مثل آب زلال و شفافه که سکونش به مرور شفافیتش رو ازش میگیره. شاید موندن توی این وضعیت خوشایندِ خوب من رو از فرصت بدست آوردن موقعیت های خوب تری غافل کنه.
قبل ترها اصولا آدم گذر بودم نه ایستادن؛ اما این روزها حس میکنم قلبم محکم به موقعیت خوشایند و امن فعلی چسبیده و در برابر عبور ازش به سمت تجربه ها و چالش های جدید مقاومت میکنه.
این روزها فکر میکنم اتفاقات و موقعیت های خوب نعمت های خیلی با ارزشی هستن، اما در کنارش میتونن آفت ها و مانع های حسابی ای هم باشن، موانعی خیلی سخت تر از اشتباهات و کم و کاستی ها؛ موانعی که اصلا دلت نمیاد ازشون بگذری، هیچ حس نارضایتی از وجودشون نداری و اتفاقا خیلی اوقات دلبسته شونی.
شاید وقتشه شروع کنم به باز گردن گره ها و دوباره جدا و راهی بشم؛ خروج از امنیت خوشایند ریسک بزرگیه، نزدیک شدن به لبه ی پرتگاهه، ممکنه با یه اشتباه چندین پله از جای فعلی عقب تر بندازتت، اما یه احتمالی هم هست که به اندازه ی چند قدم جلوتر ببردت و نزدیک ترت کنه.
اما، شاید ارزشش رو داره که به امید نزدیک تر شدن دلم رو بسپارم به راه و صاحب راه، بلکه مسیر، من رو به خوبی های بزرگ تر نزدیک کنه..

ماه مهمونیِ خدای مهربون، خدای صاحب جوونه های نورس عمق دل ها مبارک همه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۵۹
آفتاب گردون

یا حبیب

 

توی این روزهای خونه نشینی، خیلی چیزا هست که میخواستم در موردشون بنویسم، اما حساسیتم در مورد اینکه چطور بنویسم و توی یه قالب درست درشون بیارم عقبش مینداخت؛ حالا طی یک اقدام ناگهانی، و البته نه بی دلیل، تصمیم گرفتم بی خیال همه ی حساسیت هام بشم و بدون مثال و توضیح قشنگ مقدار زیادیش رو به صورت فله ای اینجا بنویسم :)
شاید هم بعدا بیام و یه قسمتهاییش رو پاک کنم.

اول.
 قبل از این داستان قرنطینه خیلی به سرعت بالای زندگیامون و به طور خاص زندگی خودم فکر میکردم و آزار دهنده شده بود برام، میخواستم بگم کاش یه مدت میتونستم همه چی رو تعطیل کنم و از سکون و آرامشش لذت ببرم که داستان قرنطینه پیش اومد؛ راستش اینه که من ازش بدم نمیاد، از عوض شدن تکرار زندگی و مواجهه با یه وضعیت و فرصت جدید زیاد ناراحت نمیشم، هرچند که سختی هایی هم داره. اما در مورد سرعت زندگی، کمک زیادی نکرد، من اون آرامشی که توی ذهنم بود رو پیدا نکردم؛  فهمیدم قسمت بزرگی از ماجرا خود منم، که اگر کاری برای یه روزم درست نکرده باشم نهایتا بعد از یکی دوروز حتی دیگه دلم نمیخواد از توی تختم بلند بشم و حس لختی و بیهودگی بدی میاد سراغم که با آرامش خیلی فاصله داره؛ بعد یه تجربه ی این مدلی، با پس زمینه ذهنی این که الان خیلی وقت دارم انقدر کار سر خودم ریختم که چند شب از استرسشون نتونستم درست بخوابم و ساعت خوابم کلا به هم ریخته، الانم اون استرس همراهمه و پرونده ی کارها هنوز بازه؛ این روزا فکر میکنم مشکل منم که تعادل رو درست توی زندگیم پیدا نکردم.. نمیتونم درست انتخاب کنم و به جا نه بگم؛ کاش یاد بگیرم و بتونم زندگیم و زمانم رو بهتر مدیریت کنم.

دوم.
 این روزها فرصت شد به بعضی کارا بعد از مدتها توجه کنم و لذتشون بهم یادآوری بشه، مثل کلنجار رفتن و نگهداری از گل و گیاها و پختن کیک و شیرینی. این هم یه قسمتی از همون مدیریت اشتباهمه که با وجود اینکه خیلی هاش زیاد زمانبر هم نیستن برای این کارا وقت کافی نمیذاشتم و تصمیم دارم مداومت توی بعضی هاش رو حفظ کنم.

سوم.
دارم یکم تقسیم و مدیریت زمان هم یاد میگیرم؛ توی خونه منظم و مفید کار کردن یکمی برای من سخته؛ زمان های هدر رفته زیاد میشن و کارا منظم پیش نمیرن
از طرفی وقتی کارا توی این شرایط زیاد باشن و هی بمونن نگرانی انجام نشدنشون کلا منو از کار میندازه؛ دارم تمرین میکنم یکم کمتر به خودم سخت بگیرم و کارا رو تقسیم کنم؛ البته که در حد نیته هنوز تقریبا😅

آخر.
 این روزا برای خیلی چیزها و خیلی کس ها دل تنگم، و البته خیلی اوقات نگران؛ برای یه جوجه و مادرش که فرصت نشد بعد به دنیا اومدنش ببینمش و با دیدن عکسا و فیلماش خوشم و داره مثل لوبیای سحر آمیز رشد میکنه ماشاءالله؛ برای بعضی ها که زیر پوستی نگاهشون میکردم و از دیدنشون خوشحال میشدم و به روم نمی آوردم، برای صاحب کادوی تولدی که دوماهه درست کردم و نشد بهش برسونم و با احتساب تاخیر قبلی خودم احتمالا میرسه به تولد امسال ؛ برای بعضیا که دوستشون دارم اما احتمالا خیلی وقتا باعث اذیتشون شدم و حضورم کنارشون اضافی بوده و تحملم میکنن، و برای بعضی ها که هر روز و هر هفته دنبال جور کردن یه بهونه بودم که نزدیکشون باشم و ببینمشون و دلم آروم بگیره، اما راستش یه وقتایی واقعا نمیفهمم حضورم اذیتشون میکنه یا نه.
دل آدمیزاد عجیبه، برا من که هنوز خیلی بی ظرفیتم هرچی هم که سعی و تلاش کنم برای کنترل کردنش، افسارش بعضی اوقات از دست عقلم در میاد؛ همون موقعی که منطقم دلیل و منطق میچینه که چه کار و فکر و حالی درسته، دلم بی هوا ترک بر میداره و غصه میخوره
بعضی آدمها توانایی خوبی توی بروز ناراحتی ها و دلتنگی هاشون دارن، راحت گریه میکنن، به موقع شکایت میکنن، یه وقتایی بهشون حسودیم میشه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۹ ، ۰۱:۴۸
آفتاب گردون

یا خالق کل مخلوق

 

این چه بیماری ایه که من مدتهاست عمیقا احساس  میکنم احتیاج به یه مدت بی کاری و فکر و تمرکز دارم، اما حالا که همه جا تعطیله هم انقدر کار برای خودم درست میکنم که یه دقه ذهنم نتونه آروم باشه؟

قبلا فکر میکردم مشکل از ریتم زندگیه؛ الان فهمیدم مشکل خود منم، منتها بلد نیستم چطوری رفعش کنم.

 

پ.ن :

۱. خدایا از دست خودم پناه میبرم به تو، این چیه خلق کردی واقعا؟

۲. به چیز های درست و حسابی هم فکر میکنم اما حتی برای نوشتن اونم فرصت پیدا نکردم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۴۴
آفتاب گردون

مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید

که ز انفاس خوشش بوی کسی می‌آید

 

از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش

زده‌ام فالی و فریادرسی می‌آید

 

زآتش وادی ایمن نه منم خرم و بس

موسی آنجا به امید قبسی* می‌آید

 

هیچ کس نیست که درکوی تواش کاری نیست

هرکس آنجا به طریق هوسی می‌آید

 

کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست

این قدر هست که بانگ جرسی می‌آید

 

جرعه‌ای ده که به میخانهٔ ارباب کرم

هر حریفی ز پی ملتمسی می‌آید

 

دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است

گو بران خوش که هنوزش نفسی می‌آید

 

خبر بلبل این باغ بپرسید که من

ناله‌ای می‌شنوم کز قفسی می‌آید

 

یار دارد سر صید دل حافظ یاران

شاهبازی به شکار مگسی می‌آید

_________

قَبَس: در قرآن آن شعله ی کوچک روشنی است که موسی ع در تاریکی به دنبال آن رفت و پیامبر بازگشت.

 

_ قسم به وعده ی شیرین من یمت یرنی..

_دلتنگم و دیدار تو ام راحت جان است..

_ یا علی یا علی..مالک ملکِ دلی..

_مینویسم، اما نصفه رها میشه و به انتشار نمیرسه، بعضی اوقات کلمه ها خیلی محدود میشن

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۰۸
آفتاب گردون

یا هادی

امروز عجیب ترین و غیر منتظره ترین تبریکی که یادم میاد رو دریافت کردم :)
یه طعم شیرینِ خاصِ عجیب و هیجان انگیز داشت، شبیه آدامس جرقه ای توت فرنگی که تقّ و تق هیجانِ شیرین توی سر آدم پخش میکنه ، اما خیلی خاص تر :)
هیچ وقت خودم رو در این موقعیت تصور نکرده بودم و ندیده بودم؛ امروز به این فکر کردم خدا چقدر منو این طرف و اونطرف گردونده و بالا پایین کرده تا به این نقطه رسونده، و واقعا منظورش چیه؟ ایستادنه یا توشه برداشتن و عبور کردن؟ نمیدونم؛ اما حالا با وجود اینکه  لایق این عنوان و تبریک و در حدش نیستم، بالاخره برای خودم تصورش کردم، نمیدونم خدا برای پنج سال و ده سال بعد قراره قدم هام رو به کجا بکشونه؛ اما میدونم هرچی که هست دوست دارم بهش اعتماد کنم و باهاش و براش قدم بردارم.

______

انشاءالله که خدا به حق صاحب این روز همه مون رو هدایت کنه سمت ماموریت هایی که برامون میپسنده، و سمت خودِ خودش، که باید بزرگترین آرزومون میبود و یادمون میره.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۸ ، ۲۱:۰۴
آفتاب گردون