_۲
جمعه, ۱۳ دی ۱۳۹۸، ۱۲:۰۶ ق.ظ
دل را ز بی خودی سر از خود رمیدن است
جان را هوای از قفس تن پریدن است
از بیم مرگ نیست که سر داده ام فغان
بانگ جرس ز شوق به منزل رسیدن است
دستم نمی رسد که دل از سینه برکنم
باری علاج شکر گریبان دریدن است
شامم سیه تر است ز گیسوی سرکشت
خورشید من برآی که وقت دمیدن است
سوی تو این خلاصه گلزار زندگی
مرغ نگه در آرزوی پر کشیدن است
بگرفت آب و رنگ ز فیض حضور تو
هرگل دراین چمن که سزاوار دیدن است
با اهل درد شرح غم خود نمی کنم
تقدیر قصه دل من ناشنیدن است
۹۸/۱۰/۱۳
وقتی اینو اینجا مینوشتم فکرشم نمیکردم کمی بیشتر از یک ساعت بعدش اتفاقی بیوفته که داستان و مصداق شعر رو برام کلا عوض کنه