روزَن گاه

روزنه ای به خیال گاه به گاه و افکار پراکنده ی یک مسافر، که قدم برداشته و تجربه میکند و یادمیگیرد، به شوق مقصد

روزَن گاه

روزنه ای به خیال گاه به گاه و افکار پراکنده ی یک مسافر، که قدم برداشته و تجربه میکند و یادمیگیرد، به شوق مقصد

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

یا رئوف

قد کشیدم و سن زیاد کردم
اما هنوز، یه وقتایی که یکم به خودم و حال و روز و کارام نگاه میکنم؛ میشم اون بچه ی کوچیکی که میدونه حسابی کارا رو خراب کرده، ترسیده، ته دلش خالی شده، غصه ش شده از کوچیکی و نفهمی هاش ، سردرگمه ، نمیدونه چیکار کنه و از خجالت گوله شده زیر یه میزی یه گوشه ی خلوت خونه یا توی طبقه ی کوچیک کمد، بین یه عالمه لباس.
تو اما تنها کسی هستی که میتونه نجاتش بده، آروم در کمد رو باز کنه، دستش رو بگیره و بیاردش بیرون و آروم بشوندش روی پاهاش و جاش بده توی بغلش، بعد بگه نترس، میبخشمت، دستت رو میگیرم و راه رو نشونت میدم و کمکت میکنم، با هم درستش میکنیم، یه طوری که انگار هیچ موقع انقدر خراب نبوده.
یه وقتا حال و روزمون رو فقط تو میتونی سامون بدی
 مثلا شاید مثل حضرت یوسف تهِ تهِ چاه، یا مثل حضرت یونس تو دل نهنگ زیر یه خروار آب اقیانوس

فنادا فی الظلمات ان لا اله الا انت
سبحانک انی کنت من الظالمین
فستجبنا له
و نجیناه من الغم..

 

 

 

_________

_به دادمون برس ، وقتی که فرار به سمت نقطه ی امن هم میسر نمیشه..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۸ ، ۲۳:۲۵
آفتاب گردون

خیلی وقت ها پیش میاد که توانایی جسمم برای کارایی که میخوام انجام بدم کافی نیست، معمولا با یه حال شوخی طوری که یکم کلافگی هم توش داشت از ذهنم میگذشت که خدایا این قسمت "ارحم ضعف بدنی" دعای جوشن کبیر رو برا من گفتی مثل اینکه!
توی سفر ،دوباره یه موقعیت این مدلی پیش اومد، اینبار نمیدونم چی شد که از ذهنم اومد رو زبونم و گفتمش؛
یه عزیزی کنارم بود و شنید، یهو خیلی جدی برگشت بهم نگاه کرد و گفت به جای این، همش بگو "قو علی خدمتک جوارحی" !
خیلی چسبید حرف و نگاهش
بعد فکر کردم شاید همین تفاوت نگاه به مسائله که باعث تفاوت آدمها میشه،برخورد و نگاهت به مسئله ممکنه خسته ت کنه یا به جاش هُلت بده سمت جلو، اینکه چه نگاهی رو چه وقتی و چطور باید داشت، اینکه مسائل رو از چه پنجره ای ببینی و حل کنی؛اینکه نگاهت به سمت جلو و در مسیر رشد باشه.
و فکر کردم این بصیرت در موقعیت های مختلف چقدر نعمت بزرگیه که میتونه چراغ راه و وسیله ی رشد باشه. خدا به همه مون عنایت کنه انشاءالله
___________

پ.ن: دیگه پشت بند ضعف های جسمم، قو علی خدمتک جوارحی سریع خودشو میرسونه و دستمو میگیره؛ از برکات رفاقت های خوب.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۸ ، ۰۹:۳۶
آفتاب گردون

یا مجیر

 

توی مسیر زندگی انگار هر چند وقت خدا یه پله میذاره جلوی آدم، برای اینکه جلو بری و رشد کنی باید ردش کنی، اما غیر از تقلایی که برای بالا رفتن ازش میکنی برای رد کردنش باید یه چیزایی رو تو پله های پایین جا بذاری، یه وقتایی جا گذاشتن و بهایی که باید برای بالا رفتن از پله بپردازی انقدر سنگینه که با اینکه یه پات رو رسوندی بالای پله، برداشتن اون یکی پا چند سال طول میکشه
بعضی انتخاب ها و تصمیم ها و جواب بعضی سوال ها میشن یکی از این پله ها، یه بزرگش، اما سختی و بهای جواب دادن بهشون باعث میشه یه عالمه سال یه گوشه ای از ذهنت دفنش کنی و ازش فرار کنی.
تا اینکه یه روز همون خدایی که مهربونه و دوستت داره و میخواد قد بکشی، یه طوفان حسابی میفرسته سمتت، انقدر که همه ی خاکای چند ساله ی روی سوال رو کنار بزنه و مجبورت کنه ببینیش، و تصمیم بگیری برای بالا رفتن از اون پله سخته.
شایدم اصلش اینه گاهی وقتا حق رو میفهمیم، اما بهای پذیرشش سخت تر از اینه که بشه راحت پای دوم رو هم از پله ی پایینی برداشت.
حالا با همین احوال، اگر سال ۶۱ هجری قمری زندگی میکردم، تصمیم سخت رو به موقع میگرفتم؟ همه چیز رو جا میذاشتم روی پله ی پایینی برای رسیدن به اون عزیزی که رو پله ی بعدی منتظرم بود؟ شاید الک آدما برا رسیدن به امام زمانشون همین پله های سخت و پرهزینه باشه. با این حساب وای به حال من.
کاش خودشون بفرستن دنبالمون، حق رو نشونمون بدن، بعد دستمون رو بگیرن که راحت تر برسیم بالای پله ها، که بتونیم به روز براشون زهیر و حر باشیم.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۸ ، ۲۰:۰۸
آفتاب گردون

قدم زنان از بین مردم میگذرم، اما نمیبینمشون، خیابونا و کوچه ها رو آروم جلو میرم، پر از مردمی که با عجله یا آروم هر کدوم یه سمت میرن، از کنار مغازه های شلوغ رد میشم، دلم بی قراره
[کوچه خلوته، دیوارا خاکی ن، آسمون آبیه و خورشید درست وسط آسمونه اما گرم نیست، بوی خاک بارون خورده میاد، صدای قدم هام رو میشنوم، آروم آروم قدم برمیدارم، دلم بی قراره]

پیچ رو که رد میکنم ورودی حرم پیدا میشه، پرده های ورودی خواهران و برادران، مرمر های کف صحن جامع رو میبینم اما حرم هنوز معلوم نیست، قلبم تند تر میزنه
[ته کوچه یه در چوبی قشنگ هست، که از بالای دیوارای اطرافش شاخه های درخت انگور ریختن رو دیوار و باد میپیچه بین شاخ و برگش و تکونشون میده، در بسته ست، جلوش می ایستم، قلبم تند تر میزنه]

از ورودی رد میشم، پرده رو کنار میزنم ، اروم میرم سمت تابلوی اذن دخول حرم، هنوز گنبد رو ندیدم، شروع میکنم به خوندن: خدایا اومدم دم در خونه ی حجتت، اجازه هست که وارد بشم؟ کسی اومده که لایق دیدارتون نیست آقا جان اما از کرم خودتون اجازه ی ورود میدید؟
[میرسم جلوی در، می ایستم، تو دلم میگم: خدایا اومدم دم در خونه ی حجتت، اجازه هست وارد بشم؟ در میزنم، میگم: سلام آقا جان، کسی اومده که لایق دیدارتون نیست اما از کرم خودتون اجازه ی ورود میدید؟]

راه میوفتم توی حرم، سرم رو که بالا میارم پرچم و قسمت بالای گنبد رو میبینم، یه شوقی میدوه تو دلم، لبخند میاد رو لبم، دستم رو میذارم رو قلبم، سلام آقا جان، سلام عزیز جان، قدم هام رو یکم تند میکنم سمت صحن انقلاب
[در باز میشه، چشمم میوفته به یه خونه ی کوچیک و قشنگ، و یه حیاط خاکی، وسط حیاط یه حوض آبیه، پر از ماهی های قرمز قشنگ، دور تا دور حیاط باغچه ست، درختای انار و سیب میوه دارن، سرخِ سرخ، بوی یاس همه جا هست، صدای گنجشکا از بین شاخه ها میاد، کسی توی حیاط نیست اما از کنار دیوار صدای پای یکی میاد، چندتا کبوتر از لب دیوار حیاط میپرن سمت صدا، یه شوقی میدوه تو دلم ،دستم رو میذارم رو قلبم، سلام آقا جان، سلام عزیز جان، قدم هام رو تند تر میکنم سمت صدا]

میرسم صحن انقلاب، گنبد تمام قد جلومه، رسیدم، تمام دل تنگی ها رو میذارم زمین، نگاهش میکنم، سلام آقا..
میشینم و شروع میکنم به حرف ، میگم و میگم و میپرسم و میپرسم، انقدر که تشنه میشم
[میپیچم پشت دیوار، یه اقای مهربونی کنار دیوار وایستاده و داره برای کبوترا دونه میپاشه، کبوترا دورش پر میزنن و میگردن، میگم سلام آقا جان.. ، میگن، سلام دختر من ، چی شده که انقد بی قرار شدی؟ میشینن روی پله های کنار دیوار، و منتظر میشن، میشینم پایین پاشون و شروع میکنم به حرف، میگم و میگم و میپرسم و میپرسم انقدر که تشنه میشم. تمام مدت نگاهم میکنن و بهم گوش میدن.]

تشنه م شده، میرم سمت سقا خونه، لیوانم رو پر میکنم، سلام میدم به امام غریب، خنکی آب صاف میره سمت قلبم و التهابش رو آروم میکنه.
[تشنگیم رو که میبینن، یه کاسه ی سفالی برمیدارن و با دستای خودشون پُر میکنن از آب، با یه لبخند قشنگی میدن دستم، سلام میدم به امام غریب، خنکی آب صاف میره سمت قلبم و التهابش رو آروم میکنه.]

دلم میره سمت ضریح، قدم هام پِی ش.
چشمم میفته به ضریحش، میرم سمتش، حرفا جا میمونه، دستم میرسه به ضریح..
[آب که تموم میشه، یه لحظه چشمم میوفته بهشون، به لبخند قشنگی که هنوز ادامه داره، به مهربونی نگاهشون، حرفام یادم میره ، میگم اصلا میدونین چیه، اینا همش بهانه ست، ولشون کنین، فقط ، دلم خیلی براتون تنگ شده بود، بعد محکم بغلشون میکنم..]

بارون شروع میشه، آروم میگیرم
[بارون شروع میشه، آروم میگیرم]
 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۸ ، ۲۰:۲۷
آفتاب گردون

سفر بودم و کلی حرف داشت سفر که قطعا همه ش گفتنی نیست اما بعضی هاش رو دوست دارم به مرور بنویسم، مخلوط با اتفاقات و فکر های خارج سفر

اول
_دل موجود عجیبیه، محبت کاری رو با آدم میکنه که خیلی وقت ها منطق از توضیحش عاجزه
یه جا خوندم که دنبال کسی که نمیخوادت بودن و دوست داشتنش رو نمیفهمیدن، خب فکر میکنم من میفهمم، چون دل عجیبه و محبت عجیب تر، کاری باهات میکنه که دردت بگیره اما نتونی اون درد رو بذاری کنار

_دقت که میکنم،معمولا آدمهایی که محب ن شبیه محبوبشون میشن، حتی در جزئیاتی که شاید بی اهمیتن و متوجهش نباشن
نمیدونم محبته که آدم هارو شبیه و نزدیک میکنه یا اون شباهت ست که دل آدم ها رو به هم نزدیک میکنه شایدم مثل قضیه ی مرغ و تخم مرغه و از هرجا که شروع بشه میتونن همدیگه رو تجدید و تشدید کنن

_محبت گاهی درد و سختی هم داره، که خود خواسته ست، در واقع دیگه راه فراری نیست از اون سختی، افتادی تو دام دل خودت

به این فکر میکنم دلم به سمت کیا مایله و به سمت کیا باید مایل باشه، در سطوح و انواع مختلف محبت، از رفاقت تا اطاعت، از رفیق تا ولی
به این فکر میکنم سلمان چطوری از اهل بیت شد
به این فکر میکنم باید شاکله م رو نزدیک کنم به اون عزیزی که غایبه تا محبتم و محبتش بیشتر بشه و نزدیک بشم بهش، یا باید محبتم بهش بیشتر باشه تا بتونم بیشتر برم سمتش و شاکله م رو بهش نزدیک کنم، که به کارش بیام

_دل تنگی م از کجا میاد؟ از محبت و دوری یه عزیز، از احساس کردن جای خالی ش و درد دوریش؟ یا از منطق وخامت اوضاع و نیاز به اصلاح و تدبیرش؛ اصلا کدومش درسته و باید باشه

_با محبت این دل چقدر درد و سختی رو میتونم به جون بخرم برای محبوبش؟ برای تنها کسایی که هیچوقت نمیشه کسی دوستشون داشته باشه و دنبالشون بره اما اونا ازش رو برگردونن


این سفر، سفرِ کسی بود که رها شده و تنها مونده و سردر گم و دلتنگه، سمت یکی که محبش رو دوست داره و هیچوقت رها نمیکنه و کنارش نمیذاره

سوال میکند از خود هنوز آهویی
که بین دام و نگاهت کدام صیاد است؟

..شبیه مرغک زاری
کز آشیانه بیوفتد..

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۸ ، ۱۷:۰۹
آفتاب گردون