روزَن گاه

روزنه ای به خیال گاه به گاه و افکار پراکنده ی یک مسافر، که قدم برداشته و تجربه میکند و یادمیگیرد، به شوق مقصد

روزَن گاه

روزنه ای به خیال گاه به گاه و افکار پراکنده ی یک مسافر، که قدم برداشته و تجربه میکند و یادمیگیرد، به شوق مقصد

۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

یا حی

 

یک عزیزی در اقوام ما بود که هیچ وقت ازدواج نکرد و به دنبالش هیچ وقت هم مادر نشد، اما، مادری را خوب بلد بود، انقدر که برای تمام خواهرها و برادرها و بچه ها و بچه های بچه هایشان مادری و مادربزرگی کرده بود؛ یک طوری با محبت های ریز و درشتش توی دل هایمان جا باز کرده بود که به جای دو سه تا، بیش تر از ده فرزند داشت. مادر نشد اما انقدر خوب تمرین مادری کرده بود که رفتنش هم مصادف شد با روز تولد مادر عالم. که از نگاه من هیچ چیز این عالم تصادفی نیست، حتی این زمانبندی ها.
_ دارم فکر میکنم آدم ها خیلی نقش ها را خودشان میسازند، حتی زمانی که ابزارهایشان در زندگی اصلا با آن نقش جور نمیشود؛ شاید اینطور نیست که یک نقشی را در عالم برای تو کنار گذاشته باشند تا تو بروی و بنشینی سرجایت؛ شاید باید قدم قدم و ذره ذره  نقش ها را پیدا کنی و در خودت بسازی و برای خودت شکل بدهی و با آن هم خودت و هم یک گوشه از کارهای عالم را راه بیندازی و نجات بدهی؛

_ به مرگ فکر میکنم، به فقدان و شاید یک روزی که بیشتر فهمیدمشان چیزی هم راجع بهشان نوشتم؛ فعلا فقط میدانم دلم برای شیرینی مربایی های هر سال عیدش که با ذوق میچید توی ظرف و با شوق تعارفمان میکرد چون میدانست عاشقشان هستیم تنگ میشود، برای دست ها و انگشت های ظریفش که گوشه ی چادر را جمع میکرد یا جلوی دهانش میگرفت و ریز میخندید یا بالا می آوردشان و بلند دعایمان میکرد، برای آن لب های باریک خندان و آن چشمهای گرد و درشتش؛ برای فرق از وسط باز شده اش، برای لباس های گل منگلی ساده و راحتش، برای عروسک هایی که با تکه پارچه های توی صندوقچه اش برایمان درست میکرد، برای آن صورت نقلی و ریزه میزه و برای خنده هایش که از جلوی چشمانم تکان نمیخورد، و برای هزار و یک چیز دیگر دلم تنگ میشود، همین حالا هم دلم خیلی تنگ شده.
آدمیزاد عجیب است، و فهمش برایم مشکل، درست لحظه ای که منطقش دارد مرور میکند کل نفس ذائقه الموت و میداند عزیزش جای راحت تر و بهتری ست؛ قلب و چشمانش بی اختیار همه ی اینها را نادیده میگیرند؛ شاید هم دلیلش ظرفیت کم من باشد.
_ روز مادر متفاوتی رو تجربه میکنم، با جایگزینی حلوا و کیک و ترس از دست دادن های بیشتر و دلتنگی و فکر و خیال هایی که دست از سر آدم برنمیدارن

 

روز مادر مبارک همه ی اونهایی که توی زندگیشون مشق مادری کردن. خدا سایه ی همه شون رو بالای سر بچه هاشون حفظ کنه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۸ ، ۰۰:۳۲
آفتاب گردون

یا راد ما قد فات

این روزها خیلی از پیامها و حرفهامون توی اپلیکیشن هایی مثل بله و تلگرام و امثالهم رد و بدل میشه؛ یه خاصیتی که این پیام رسان ها دارن اینه که وقتی یه حرفی میزنی میتونی قبل اینکه طرف مقابل ببیندش پاکش کنی یا حداقل تغییرش بدی. اما پیامک های ساده ی گوشی اینطوری نیستن؛ وقتی دستت بخوره رو دکمه ی ارسال دیگه تمومه! نه میشه پاکش کرد نه میشه تغییرش داد. برای همین برای اغلب حرف های مهم و حرف زدن با آدم هایی که برام مهم هستن یکمی سختمه از پیامک استفاده کنم، مگر اینکه شرایطی باشه که حس کنم اینطوری بهتره یا براشون راحت تره.
 یکم قبل، توی پیامک پرحرفی کردم و شلوغی کارهام باعث شد زیاد به زدن و نزدن این حرفها فکر نکنم و یکم بعد از اینکه فرستادمش، تازه تو ذهنم یه چراغی روشن شد که اصلا چرا این حرفا رو زدی و چه لزومی داشت. اما دیگه دیر بود، پیام ها رفته بود و نمیشد کاری کرد؛ همین طور که ذهنم درگیر این بود که کاش میشد برم پاکش کنم، به فکرم رسید زندگی هم شبیه پیامکه، هر عملی تاثیر خودش رو داره و نمیشه پاکش کرد، نهایتا شاید بشه با یه عمل دیگه جبرانش کرد؛ اما هر عملی اثری رو عالم داره که قابل برگشت نیست؛ مثل دکمه ی ارسال پیامک میمونه، نه قابلیت ادیت داره نه دیلیت. نگاه که کردم دیدم ای بابا این پیاما کوچیکَشه، دیدم بد م نشد، درس خوب و ملموسی شد تا من باشم حواسم بیشتر جمع کارام باشه!
_____
پ_ن:
۱. راستش کنار این فکرا، ذهنم واقعا درگیر اینم هست که دقیقا چه چیزایی رو باید گفت و چه چیزایی رو نباید گفت؛  تشخیصش برام سخته

۲.تغییر و پاک کردن این پیام های اشتباهی ارسال شده فقط از اپراتور محترم زندگی برمیاد؛ که گاهی یادمون میره هست و چقدر مهربون و چقدر توبه پذیره

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۸ ، ۲۲:۲۷
آفتاب گردون

زخمی ام التیام می خواهم
التیام از امام می خواهم

السلام وعلیک یا ساقی
من علیک السلام می خواهم

مستی ام را بیا دوچندان کن
جام می پشت جام می خواهم

گاه گاهی کمی جنون دارم
من جنونی مدام می خواهم

تا بگردم کمی به دور سرت
طوف بیت الحرام می خواهم

لحظه مرگ چشم در راهم
از تو حسن ختام می خواهم

در نجف سینه بی قرار از عشق
گفت لایمکن الفرار از عشق

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۸ ، ۰۰:۵۵
آفتاب گردون

یا قادر

دنیا پره از سیستم های مختلف زنده و غیر زنده که کنار هم  درستش کردن؛ هر سیستمی از سیستم های کوچیک تر تشکیل شده، و توی هر مرحله ای، هر جزء ویژگی ها و وظیفه ی به خصوصی داره، که فقط اون باید انجامش بده و اگر درست انجام نشه کل سیستم رو معیوب میکنه، هرچند که بقیه ی اجزا در نهایت دقت عمل کنن؛ یک قطعه ی ناکارآمد عملکرد کل سیستم رو تحت تاثیر قرار میده، حالا تا وقتی که از همه ی قطعات مورد نیاز، یک نمونه ی کارآمد نداشته باشیم، سیستمی هم که انتظار داریم شکل نمیگیره؛ دارم فکر میکنم اگر حکومت امام زمان عج یک سیستم باشه، تا زمانی که تمام قطعات کارآمدش آماده و پیدا نشده باشن نمیتونه شکل بگیره.

مدتیه فکرم درگیر "کارآمدی" ه، اینکه چقدر این پتانسیل در من هست که کاری رو بهم بسپارن و مطمئن باشن خوب انجامش میدم و به سرانجام میرسونمش؛ دارم فکر میکنم اگر کارهای این روزهام معیار سنجش باشه، بعد از ظهور کسی هستم که امام بتونه روم حساب کنه؟ به دردشون میخورم؟ میتونم از بار روی دوششون کم کنم؟
مثلا به اسامه فکر میکنم، به اینکه چیکار کرده و بود و چطور بود که پیامبر توی این سن کم اینطور با اطمینان لشکر دستش میسپرد.
دارم میگردم دنبال دلیل های این ناکارآمدی شدیدی که این روزها توی خودم حس میکنم و آزارم میده.
مثلا توی روضه راجع به آدم های حالی و مقامی حرف زده شد؛ اینکه آدم های مقامی اونهایی میشن که میتونن رهبر باشن، نه اون احساساتی های جَو گیرِ حالی. دارم فکر میکنم چقدر احوالات و کارهام حالی ه و چقدر مقامی، نمیدونم معیار درستی برای سنجشه یا نه اما به این فکر میکنم که مثلا با حذف عامل های مختلف دوست داشتنیم از کارها، چقدر هنوز راغبم به انجامشون و اینکه این حالی بودن در موقعیت ها شاید یکی از دلایل ناکارآمدیم باشه.
شاید پذیرفتن مسئولیت خارج از توانم، یا تلاش کافی نکردن برای افزایش توانم برای پذیرفتن مسئولیت هایی که باهاشون مواجه میشم هم موثره.
شاید هم ضعفم در تصمیم گیری صریح و یقین در تصمیمات و کارها گاهی مشکل ساز میشه.

___________

پ.ن:

۱. هنوز راه حل پیدا نکردم؛ اما امیدوارم خدا خودش راه رو نشون بده و در رو باز کنه.

۲. بین این فکر کردن ها به دوتا موضوع دیگه هم رسیدم اولا اینکه خدا چقدر لطف کرده بهم و محرک توی زندگیم گذاشته که راغب بشم به کارهای خوب، و دوم اینکه چقدر توی نیومدن امامم مقصرم، چون هنوز حتی ظرفیت به عهده گرفتن و به سرانجام رسوندن کارهای ساده رو هم ندارم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۸ ، ۰۱:۱۰
آفتاب گردون

یا ستار العیوب

دارم فکر میکنم یه آدم چقدر توان اشتباه کردن داره؟

این حجم از توانایی تو اشتباه کردن و به اشتباه انداختن واقعا عجیب میشه گاهی.

دارم فکر میکنم خدا چطوری همه ی اینا رو میبینه و باز تحملم میکنه، اگر صداش کنم باز بهم گوش میده، وقتی فرصت ها رو به بدترین شکل نابود میکنم اگر پشیمونیم رو ببینه بازم بهم فرصت میده، چطوری ازم خسته و ناامید نمیشه وقتی حتی خودمم از دست خودم خسته م.

همین_

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۸ ، ۲۲:۴۳
آفتاب گردون

یا صانع

 

تو یکی از هیئت های ماه قبل به هرکس یک تکه گل رس داده شد و قرار شد یک ماه مثل یه گنجینه ازش برابر خشک شدن و کپک زدن و خراب شدن مراقبت کنیم؛ نماد گل وجودی هرکس بود و اینکه چقدر باید هر لحظه مراقبش باشیم که شکل اشتباه به خودش نگیره و فاسد نشه تا زمانش برسه و شکل درستش رو پیدا کنه؛ قرار شد گل هرکس که تا موعد مقرر سالم موند یک عزیزی شکلش بده و ازش پرنده ی منحصر به فردی مخصوص همان کس بسازه؛ بعد هم بفرستنش توی کوره تا حسابی پخته و محکم و زیبا بشه و تا همیشه بشه نشونه ی این مراقبت.
از لحظه ای که داستان رو شنیدم به دلم نشست؛ جدای از اینکه این چالش و یادآوری رو برای خودم میپسندیدم و دوست داشتم امتحانش کنم؛ به خاطر کسی که قرار بود پرنده رو بسازه، دوست داشتم ببینم پرنده ی من رو چه شکلی درست میکنه. از قبل از رسیدن تکه ی گل م شروع کردم به خیال بافی؛ از نوع کیسه ای که گل رو  باید توش نگه دارم، تا اینکه چند وقت یک بار باید ورزش داد و کجا بهتره نگهش دارم، حتی اینکه سرچ کنم ببینم باید هر چند وقت بهش آب اضافه کنم یا نه. خلاصه گل رو گرفتم و همراه یه تعدادی از وسایلم یه گوشه ی امن گذاشتم و همچنان با فکرها و نقشه هام سرگرم بودم و با تصور اینکه پرنده ام قراره چه شکلی بشه سرخوش این طرف و اونطرف میرفتم.
شب که رسیدم خونه دوباره خیالات نگهداری گل اومد سراغم؛اومدم برش دارم و خیالاتم رو روش اجرا کنم اما، یه لحظه انگار خودم باورم نشد، گلم جامونده بود!
لحظه آخر چند نفر رو حسابی معطل کرده بودم و با شرمندگی و عجله وسایل رو برداشته و دویده بودم سمت خروجی، و به کلی گل عزیزم رو فراموش کرده بودم!
توی این چند هفته خیلی به گِل گم شده م فکر میکنم و یادش میوفتم، حتی شاید بیشتر از زمانی که اگر بود نگهداری ازش فکرم رو مشغول میکرد؛ یاد داستان اون پیرمردی میوفتم که یه کوزه روغن داشت و خیال پردازی میکرد راجع به سود روغن و کاری که باسودش میکنه و تا خرید مغازه ی روغن فروشی هم رفته بود که ناغافل پاش خورد کوزه رو انداخت و شکست و روغنش با همه ی خیالاتش از دست رفت.
فکر میکنم به اینکه گاهی ما برای چیزهای سخت و مانع های بزرگ، چیزهایی که خودمون فکر میکنیم مهمه، حسابی برنامه میریزیم، اما تهش انقدر حواسمون پرتشون میشه که با یه سنگ کوچیک کله پا میشیم. اینکه غفلت گاهی چقدر آدم رو بد زمین میزنه.
فکر میکنم احتمالا تا حالا چقدر چیزهای ساده رو دست کم گرفتم، و شاید برای همینه که خیلی وقتا اصلا نمیرسم به ماموریت های بزرگی که مدتها بهش فکر کردم و براش برنامه چیدم. شاید ظرفم هنوز پر از خرده ریزه که حواسم ازشون پرته و به قدر کافی جا برای ریختن کارهای بزرگ توش نیست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۸ ، ۱۹:۳۸
آفتاب گردون