روزَن گاه

روزنه ای به خیال گاه به گاه و افکار پراکنده ی یک مسافر، که قدم برداشته و تجربه میکند و یادمیگیرد، به شوق مقصد

روزَن گاه

روزنه ای به خیال گاه به گاه و افکار پراکنده ی یک مسافر، که قدم برداشته و تجربه میکند و یادمیگیرد، به شوق مقصد

کارگاه آدم سازی

سه شنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۸، ۰۷:۳۸ ب.ظ

یا صانع

 

تو یکی از هیئت های ماه قبل به هرکس یک تکه گل رس داده شد و قرار شد یک ماه مثل یه گنجینه ازش برابر خشک شدن و کپک زدن و خراب شدن مراقبت کنیم؛ نماد گل وجودی هرکس بود و اینکه چقدر باید هر لحظه مراقبش باشیم که شکل اشتباه به خودش نگیره و فاسد نشه تا زمانش برسه و شکل درستش رو پیدا کنه؛ قرار شد گل هرکس که تا موعد مقرر سالم موند یک عزیزی شکلش بده و ازش پرنده ی منحصر به فردی مخصوص همان کس بسازه؛ بعد هم بفرستنش توی کوره تا حسابی پخته و محکم و زیبا بشه و تا همیشه بشه نشونه ی این مراقبت.
از لحظه ای که داستان رو شنیدم به دلم نشست؛ جدای از اینکه این چالش و یادآوری رو برای خودم میپسندیدم و دوست داشتم امتحانش کنم؛ به خاطر کسی که قرار بود پرنده رو بسازه، دوست داشتم ببینم پرنده ی من رو چه شکلی درست میکنه. از قبل از رسیدن تکه ی گل م شروع کردم به خیال بافی؛ از نوع کیسه ای که گل رو  باید توش نگه دارم، تا اینکه چند وقت یک بار باید ورزش داد و کجا بهتره نگهش دارم، حتی اینکه سرچ کنم ببینم باید هر چند وقت بهش آب اضافه کنم یا نه. خلاصه گل رو گرفتم و همراه یه تعدادی از وسایلم یه گوشه ی امن گذاشتم و همچنان با فکرها و نقشه هام سرگرم بودم و با تصور اینکه پرنده ام قراره چه شکلی بشه سرخوش این طرف و اونطرف میرفتم.
شب که رسیدم خونه دوباره خیالات نگهداری گل اومد سراغم؛اومدم برش دارم و خیالاتم رو روش اجرا کنم اما، یه لحظه انگار خودم باورم نشد، گلم جامونده بود!
لحظه آخر چند نفر رو حسابی معطل کرده بودم و با شرمندگی و عجله وسایل رو برداشته و دویده بودم سمت خروجی، و به کلی گل عزیزم رو فراموش کرده بودم!
توی این چند هفته خیلی به گِل گم شده م فکر میکنم و یادش میوفتم، حتی شاید بیشتر از زمانی که اگر بود نگهداری ازش فکرم رو مشغول میکرد؛ یاد داستان اون پیرمردی میوفتم که یه کوزه روغن داشت و خیال پردازی میکرد راجع به سود روغن و کاری که باسودش میکنه و تا خرید مغازه ی روغن فروشی هم رفته بود که ناغافل پاش خورد کوزه رو انداخت و شکست و روغنش با همه ی خیالاتش از دست رفت.
فکر میکنم به اینکه گاهی ما برای چیزهای سخت و مانع های بزرگ، چیزهایی که خودمون فکر میکنیم مهمه، حسابی برنامه میریزیم، اما تهش انقدر حواسمون پرتشون میشه که با یه سنگ کوچیک کله پا میشیم. اینکه غفلت گاهی چقدر آدم رو بد زمین میزنه.
فکر میکنم احتمالا تا حالا چقدر چیزهای ساده رو دست کم گرفتم، و شاید برای همینه که خیلی وقتا اصلا نمیرسم به ماموریت های بزرگی که مدتها بهش فکر کردم و براش برنامه چیدم. شاید ظرفم هنوز پر از خرده ریزه که حواسم ازشون پرته و به قدر کافی جا برای ریختن کارهای بزرگ توش نیست.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۱۱/۰۱
آفتاب گردون

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی