روزَن گاه

روزنه ای به خیال گاه به گاه و افکار پراکنده ی یک مسافر، که قدم برداشته و تجربه میکند و یادمیگیرد، به شوق مقصد

روزَن گاه

روزنه ای به خیال گاه به گاه و افکار پراکنده ی یک مسافر، که قدم برداشته و تجربه میکند و یادمیگیرد، به شوق مقصد

یا مجیر

 

توی مسیر زندگی انگار هر چند وقت خدا یه پله میذاره جلوی آدم، برای اینکه جلو بری و رشد کنی باید ردش کنی، اما غیر از تقلایی که برای بالا رفتن ازش میکنی برای رد کردنش باید یه چیزایی رو تو پله های پایین جا بذاری، یه وقتایی جا گذاشتن و بهایی که باید برای بالا رفتن از پله بپردازی انقدر سنگینه که با اینکه یه پات رو رسوندی بالای پله، برداشتن اون یکی پا چند سال طول میکشه
بعضی انتخاب ها و تصمیم ها و جواب بعضی سوال ها میشن یکی از این پله ها، یه بزرگش، اما سختی و بهای جواب دادن بهشون باعث میشه یه عالمه سال یه گوشه ای از ذهنت دفنش کنی و ازش فرار کنی.
تا اینکه یه روز همون خدایی که مهربونه و دوستت داره و میخواد قد بکشی، یه طوفان حسابی میفرسته سمتت، انقدر که همه ی خاکای چند ساله ی روی سوال رو کنار بزنه و مجبورت کنه ببینیش، و تصمیم بگیری برای بالا رفتن از اون پله سخته.
شایدم اصلش اینه گاهی وقتا حق رو میفهمیم، اما بهای پذیرشش سخت تر از اینه که بشه راحت پای دوم رو هم از پله ی پایینی برداشت.
حالا با همین احوال، اگر سال ۶۱ هجری قمری زندگی میکردم، تصمیم سخت رو به موقع میگرفتم؟ همه چیز رو جا میذاشتم روی پله ی پایینی برای رسیدن به اون عزیزی که رو پله ی بعدی منتظرم بود؟ شاید الک آدما برا رسیدن به امام زمانشون همین پله های سخت و پرهزینه باشه. با این حساب وای به حال من.
کاش خودشون بفرستن دنبالمون، حق رو نشونمون بدن، بعد دستمون رو بگیرن که راحت تر برسیم بالای پله ها، که بتونیم به روز براشون زهیر و حر باشیم.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۸ ، ۲۰:۰۸
آفتاب گردون

قدم زنان از بین مردم میگذرم، اما نمیبینمشون، خیابونا و کوچه ها رو آروم جلو میرم، پر از مردمی که با عجله یا آروم هر کدوم یه سمت میرن، از کنار مغازه های شلوغ رد میشم، دلم بی قراره
[کوچه خلوته، دیوارا خاکی ن، آسمون آبیه و خورشید درست وسط آسمونه اما گرم نیست، بوی خاک بارون خورده میاد، صدای قدم هام رو میشنوم، آروم آروم قدم برمیدارم، دلم بی قراره]

پیچ رو که رد میکنم ورودی حرم پیدا میشه، پرده های ورودی خواهران و برادران، مرمر های کف صحن جامع رو میبینم اما حرم هنوز معلوم نیست، قلبم تند تر میزنه
[ته کوچه یه در چوبی قشنگ هست، که از بالای دیوارای اطرافش شاخه های درخت انگور ریختن رو دیوار و باد میپیچه بین شاخ و برگش و تکونشون میده، در بسته ست، جلوش می ایستم، قلبم تند تر میزنه]

از ورودی رد میشم، پرده رو کنار میزنم ، اروم میرم سمت تابلوی اذن دخول حرم، هنوز گنبد رو ندیدم، شروع میکنم به خوندن: خدایا اومدم دم در خونه ی حجتت، اجازه هست که وارد بشم؟ کسی اومده که لایق دیدارتون نیست آقا جان اما از کرم خودتون اجازه ی ورود میدید؟
[میرسم جلوی در، می ایستم، تو دلم میگم: خدایا اومدم دم در خونه ی حجتت، اجازه هست وارد بشم؟ در میزنم، میگم: سلام آقا جان، کسی اومده که لایق دیدارتون نیست اما از کرم خودتون اجازه ی ورود میدید؟]

راه میوفتم توی حرم، سرم رو که بالا میارم پرچم و قسمت بالای گنبد رو میبینم، یه شوقی میدوه تو دلم، لبخند میاد رو لبم، دستم رو میذارم رو قلبم، سلام آقا جان، سلام عزیز جان، قدم هام رو یکم تند میکنم سمت صحن انقلاب
[در باز میشه، چشمم میوفته به یه خونه ی کوچیک و قشنگ، و یه حیاط خاکی، وسط حیاط یه حوض آبیه، پر از ماهی های قرمز قشنگ، دور تا دور حیاط باغچه ست، درختای انار و سیب میوه دارن، سرخِ سرخ، بوی یاس همه جا هست، صدای گنجشکا از بین شاخه ها میاد، کسی توی حیاط نیست اما از کنار دیوار صدای پای یکی میاد، چندتا کبوتر از لب دیوار حیاط میپرن سمت صدا، یه شوقی میدوه تو دلم ،دستم رو میذارم رو قلبم، سلام آقا جان، سلام عزیز جان، قدم هام رو تند تر میکنم سمت صدا]

میرسم صحن انقلاب، گنبد تمام قد جلومه، رسیدم، تمام دل تنگی ها رو میذارم زمین، نگاهش میکنم، سلام آقا..
میشینم و شروع میکنم به حرف ، میگم و میگم و میپرسم و میپرسم، انقدر که تشنه میشم
[میپیچم پشت دیوار، یه اقای مهربونی کنار دیوار وایستاده و داره برای کبوترا دونه میپاشه، کبوترا دورش پر میزنن و میگردن، میگم سلام آقا جان.. ، میگن، سلام دختر من ، چی شده که انقد بی قرار شدی؟ میشینن روی پله های کنار دیوار، و منتظر میشن، میشینم پایین پاشون و شروع میکنم به حرف، میگم و میگم و میپرسم و میپرسم انقدر که تشنه میشم. تمام مدت نگاهم میکنن و بهم گوش میدن.]

تشنه م شده، میرم سمت سقا خونه، لیوانم رو پر میکنم، سلام میدم به امام غریب، خنکی آب صاف میره سمت قلبم و التهابش رو آروم میکنه.
[تشنگیم رو که میبینن، یه کاسه ی سفالی برمیدارن و با دستای خودشون پُر میکنن از آب، با یه لبخند قشنگی میدن دستم، سلام میدم به امام غریب، خنکی آب صاف میره سمت قلبم و التهابش رو آروم میکنه.]

دلم میره سمت ضریح، قدم هام پِی ش.
چشمم میفته به ضریحش، میرم سمتش، حرفا جا میمونه، دستم میرسه به ضریح..
[آب که تموم میشه، یه لحظه چشمم میوفته بهشون، به لبخند قشنگی که هنوز ادامه داره، به مهربونی نگاهشون، حرفام یادم میره ، میگم اصلا میدونین چیه، اینا همش بهانه ست، ولشون کنین، فقط ، دلم خیلی براتون تنگ شده بود، بعد محکم بغلشون میکنم..]

بارون شروع میشه، آروم میگیرم
[بارون شروع میشه، آروم میگیرم]
 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۸ ، ۲۰:۲۷
آفتاب گردون

سفر بودم و کلی حرف داشت سفر که قطعا همه ش گفتنی نیست اما بعضی هاش رو دوست دارم به مرور بنویسم، مخلوط با اتفاقات و فکر های خارج سفر

اول
_دل موجود عجیبیه، محبت کاری رو با آدم میکنه که خیلی وقت ها منطق از توضیحش عاجزه
یه جا خوندم که دنبال کسی که نمیخوادت بودن و دوست داشتنش رو نمیفهمیدن، خب فکر میکنم من میفهمم، چون دل عجیبه و محبت عجیب تر، کاری باهات میکنه که دردت بگیره اما نتونی اون درد رو بذاری کنار

_دقت که میکنم،معمولا آدمهایی که محب ن شبیه محبوبشون میشن، حتی در جزئیاتی که شاید بی اهمیتن و متوجهش نباشن
نمیدونم محبته که آدم هارو شبیه و نزدیک میکنه یا اون شباهت ست که دل آدم ها رو به هم نزدیک میکنه شایدم مثل قضیه ی مرغ و تخم مرغه و از هرجا که شروع بشه میتونن همدیگه رو تجدید و تشدید کنن

_محبت گاهی درد و سختی هم داره، که خود خواسته ست، در واقع دیگه راه فراری نیست از اون سختی، افتادی تو دام دل خودت

به این فکر میکنم دلم به سمت کیا مایله و به سمت کیا باید مایل باشه، در سطوح و انواع مختلف محبت، از رفاقت تا اطاعت، از رفیق تا ولی
به این فکر میکنم سلمان چطوری از اهل بیت شد
به این فکر میکنم باید شاکله م رو نزدیک کنم به اون عزیزی که غایبه تا محبتم و محبتش بیشتر بشه و نزدیک بشم بهش، یا باید محبتم بهش بیشتر باشه تا بتونم بیشتر برم سمتش و شاکله م رو بهش نزدیک کنم، که به کارش بیام

_دل تنگی م از کجا میاد؟ از محبت و دوری یه عزیز، از احساس کردن جای خالی ش و درد دوریش؟ یا از منطق وخامت اوضاع و نیاز به اصلاح و تدبیرش؛ اصلا کدومش درسته و باید باشه

_با محبت این دل چقدر درد و سختی رو میتونم به جون بخرم برای محبوبش؟ برای تنها کسایی که هیچوقت نمیشه کسی دوستشون داشته باشه و دنبالشون بره اما اونا ازش رو برگردونن


این سفر، سفرِ کسی بود که رها شده و تنها مونده و سردر گم و دلتنگه، سمت یکی که محبش رو دوست داره و هیچوقت رها نمیکنه و کنارش نمیذاره

سوال میکند از خود هنوز آهویی
که بین دام و نگاهت کدام صیاد است؟

..شبیه مرغک زاری
کز آشیانه بیوفتد..

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۸ ، ۱۷:۰۹
آفتاب گردون

من

چونان طفلی که از خانه دور افتاده
در غربت گم شده
بی تاب و بی قرار این سو و آن سو می دود

 

.. کاش تو پیدا کنی مرا

 



گفتم ببینمت مگرم درد اشتیاق
ساکت شود
بدیدم و
مشتاق تر شدم

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۳۵
آفتاب گردون

یک روزی یک نفر که عزیز هم بود، برایم از تعامل حرف زد و اینکه بخواهی نخواهی توی تعامل با آدم های دیگر یک چیزی دستت را میگیرد
نه لزوما این که حرف گهر باری بشنوی
همیشه اینطور نمیشود
اما مثلا عکس العمل ها هم خودش کلی حرف برای گفتن دارد
یا حتی حرف های نا درست شاید حتی خیلی نا درست(کسی چه میداند شاید هم درست)
یک روز دیگر یک نفر که خیلی عزیز بود پیشنهاد داد امتحانش کنم
فعلا تصمیم به تعامل گرفتم
مدت دار نیست و از این تصمیم های در لحظه در آمده
هر لحظه ممکن است فکر کنم و یک تصمیم لحظه ای جدید برای بستنش بگیرم
ولی کسی چه میداند شاید ماندگار شدیم
برای این لحظه
سلام!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۳۲
آفتاب گردون