روزَن گاه

روزنه ای به خیال گاه به گاه و افکار پراکنده ی یک مسافر، که قدم برداشته و تجربه میکند و یادمیگیرد، به شوق مقصد

روزَن گاه

روزنه ای به خیال گاه به گاه و افکار پراکنده ی یک مسافر، که قدم برداشته و تجربه میکند و یادمیگیرد، به شوق مقصد

یا حکیم

حکمت کارهای خدا خیلی بزرگ تر از فهم منن اکثر اوقات( احتمالا همیشه!)؛ اینکه دم پایانی هیئتی رو بعد سال ها بالا و پایین و با وجود تعداد زیادی شاعر زبردست در نهایت کسی بگه که اصلا شعر گفتن بلد نیست و تا حالا شاید یک صفحه هم شعر نگفته باشه؛ مسئول مداحی هیئت کسی باشه که خودش نمیتونه مداحی کنه؛ یکی توی هیئت مدرسه ای که سالهای دانش آموزیش مدام در حال دکور زدن اونجا بوده و تعلق خاطر داره بهش، نتونه برای دکور زدن کمکی بکنه ، به جاش یه طوری که خودشم نمیفهمه چطور، پاش کشیده بشه هیئت یه مدرسه ای که هیچی ازش نمیدونه و برا اونا دکور بزنه و باهاشون رفاقت کنه.
با منطق من احتمالا همه ی این ها جور دیگه ای درست بود، شاید چون دانسته های من در مقابل دانسته های اون اصلا وجود نداره، درحالی که اون حال و گذشته و آینده ی کل عالم  رو میبینه من هنوز توی فهم زمان حال خودم عاجزم؛ یا شایدم ارزش گذاری و معیار انتخابش با من فرق میکنه. نمیدونم!
به این فکر میکنم برای ۵سال بعد و ۱۰ سال بعدم چه مسیری چیده؛ بعضی اوقات فکر میکنم این همه دست و پا زدن برای چیه؟ وقتی اصل مسیر رو اراده ی یکی دیگه میچینه، شاید فقط باید حواسم باشه این قایق با انتخاب هام چپ نکنه و به گل نشینه، جاری بمونه تو مسیر رود تا برسه به مقصدی که اون میبردش.
یه وقتاییم فکر میکنم شایدم جای ده سال بعدم بستگی داره که تا اون موقع با ظرف وجودم چیکار کرده باشم، انتخاب هام چقدر بزرگ یا حقیرم کرده باشه، برای قرار گرفتن تو کدوم یکی از نقشه هاش آماده م؟
____

پ.ن :
۱- نمیدونم این علاقه ی عجیب سر در آوردن از آینده از کجا میاد و انقدر ذهنمو آشفته میکنه.
۲- کاش قلب آدم هم انقدر راحت و منطقی با مسائل کنار میومد :) واقعا دردسریه برای خودش! :)

۳_ دوست دارم تسلیم در برابر خواسته هاش رو یاد بگیرم اما خیلی سخته! واقعا قلب آدم به درد میاد گاهی اوقات😅

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۸ ، ۱۸:۱۰
آفتاب گردون

یا سمیع

 

برای برنامه ی میلاد مدرسه از روی کتابی که دستش بود دنبال مطلب میگشت، کتاب پر از داستان های کوتاه از زندگی امام حسن عسکری ع بود؛ از خوش قولی و علم تا دلسوزی و مِهر و احترام؛ بعضی داستان ها رو بلند برام میخوند: "امام جواب سوال همه را میداد، به زبان خودشان". " حتی نامه های نوشته نشده را هم بی جواب نمیگذاشت" "حواسش حتی به حرف هایی که فقط از دل میگذشتند و به زبان نمیرسیدند هم بود."

توی فکرم چرخ میخوره: امام زبان حرف های گفته نشده را هم میدانست، امام زبان "دل ها" را بلد بود.

روی کاغذ نوشتیم: پاسخم گو به نگاهی.. که زبان من و توست.

 

____

پ.ن:

۱.در ستایش صدا و فهم روایتگر هم حرف ها هست.

۲. میلام امام حسن عسگری ع مبارک با تاخیر.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۸ ، ۱۳:۰۸
آفتاب گردون

 

بیچاره  آهویی که صید پنجه ی شیری ست

بیچاره تر شیری که صید چشم آهویی

 

آیینه خیلی هم نباید  راستگو باشد

من مایه ی رنج تو هستم، راست میگویی

 

🖋فاضل نظری

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۸ ، ۱۷:۰۸
آفتاب گردون

یا حی

 

یک هفته ی پیش، اولین تشییع جنازه ی زندگیم رو دیدم، مادر جوون و بیمار یکی از دانش آموزهام فوت شده بود.
از جزئیات کم اهمیت میگذرم، فقط اینکه جدای از حال بعد دیدن قبر و میت و فکر کردن به آخر دست و پا زدن هایی که خیلی وقتا بی فایده ن، بعد از اون روز بعضی روضه ها رو طور دیگه ای فهمیدم، غریبی و دل شکستگی امیرالمومنین ع برای حضرت فاطمه س رو.
سنگینی داغ دیدن، نه یه عزیز، نه یه جوون، همه ی عزیز هات، دونه دونه توی کمتر از یک روز.
برای اولین بار انقدر واضح حس کردم بعضی چیزها وصفشون با دیدنشون خیلی فرق داره، دیگه خدا نکنه آدم مبتلا بشه.
به هر حال نوشتم که پیشنهاد کنم برای اونایی که ندیدن حداقل یه بار این پایان بندی ناگزیر همه مون رو ببینن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۸ ، ۲۳:۲۱
آفتاب گردون

درد، ناراحت کننده ولی لازمه. آزار دهنده ولی خیلی اوقات شروع مسیر شفا ست.
فیزیولوژی بدن ما طوریه که اعصابش ممکنه به راحتی فریب بخورن، ما میتونیم خیلی اوقات درد یا بعضی حس های محیطیمون رو منحرف کنیم. مثلا وقتی یه خار توی انگشتمون رفته و انگشت درد میکنه و میسوزه، اگر آروم اطرافش رو ماساژ بدیم و یه فشار کمی وارد کنیم، مغزمون گول میخوره، به همین سادگی! حواسش پرت حس فشار اطراف میشه و ما شدت کمتری از درد فرو رفتن خار توی انگشتمون رو احساس میکنیم. علاوه بر این، لزوما آزار دهنده ترین درد نشون دهنده ی مهم ترین آسیب نیست، مثلا ضربه به بینی حتی اگر باعث آسیب مهم یا شکستگی نشه ممکنه دردش خیلی وحشتناک تر از شکافتن و شکستن سر باشه، به خاطر تعداد اعصاب و خصوصیات فیزیولوژیک  متفاوت هرکدومشون، اما آسیب به سر و شکستنش میتونه خیلی خطرساز تر و خطرناک تر از ضرب دیدگی بینی باشه.
فکر میکنم توی زندگی واقعی هم مغز ما میتونه همینقدر ساده منحرف بشه و فریب بخوره؛ ما خیلی اوقات درگیر درد های اشتباهی میشیم، درد هایی که ما رو فریب میدن تا از درد اصلی و آسیب زا غافل بشیم. ما رو مشغول چیزهای کم اهمیت میکنن تا چیز های مهم تر رو فراموش کنیم. و خیلی اوقات هم دردناک ترین چیز لزوما خطرناک ترین نیست، این هم فقط ما رو از خطر مهم منحرف میکنه.

۲. فکر میکنم زندگی مثل یه بازی چند مرحله ایه، از وقتی به دنیا میایم تا وقتی که به یه بلوغ حداقلی برسیم مرحله ی آشنایی اولیه ی بازی و راهنمایی و انتخاب ابزار اولیه پیش از شروع بازیه، بعد از اون خدا مرحله به مرحله اتفاق ها و چالش های مختلف رو جلوی آدم میذاره، غول هر مرحله رو که رد میکنی، مرحله ی بعد یه چیز سخت تر برای محک ت طراحی میکنه، اگر م شکست بخوری یا عقب گرد داره یا ام انقدر باید بمونی تو اون مرحله و جون بکنی تا از پسش بر بیای.

۳. هرعمل و اتفاق با عکس العملی همراهه (به نظرم حتی هیچ کاری نکردن هم یه عکس العمله که انتخابش میکنیم)،
به نظرم میرسه توی هر چالش و اتفاق، یه چیزی باید بین عملِ بازی زندگی و عکس العمل ما حائل بشه، و اون تفکر و تامل و سنجشه، که وقتی نباشه ، نتیجه گیری ها و بازخورد های شتابزده خیلی اوقات ما رو میبرن به سمت توجه به درد های منحرف کننده ی کم اهمیت تر،هرچند که در نگاه اول خیلی دردناک تر به نظر برسن.

+خدا کنه درد اصلیِ اصلیِ اصلی مون دوا بشه، که همه ی درد های دیگه بعدش انقدر کوچیک بشن که به چشم نیان.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۸ ، ۰۸:۵۵
آفتاب گردون

یا علیم

 

توی تشخیص های پزشکی یه چیزی داریم به اسم هم زمانی علائم؛ مثلا ممکنه فردی به یه علتی دچار درد گوش شده باشه و به علت دیگه ای تب کرده باشه؛ اما هم زمانی این دو علامت ممکنه پزشک رو به اشتباه مشکوک کنه به یه بیماری که این علائم رو باهم داره.
فکر میکنم توی رفتار ها و برخورد های ما آدم ها با همدیگه هم این حالت وجود داره؛ یه وقتایی ارتباط سازی ها و تخیل و تحیلیل های ذهنی ما به سمت تشخیص اشتباه شرایط و تصمیم ها و نتیجه گیری های نادرست منحرفمون میکنه؛ یه موقع هایی، هم زمانی چیزهایی که دیدیم و شاید اصلا ربطی به هم نداشته باشن و در نظر نگرفتن چیزهای زیاد دیگه ای که نمیبینیم و نمیدونیم ما رو به اشتباه میندازه، هم باعث آزار و ناراحتی خودمون میشه هم بقیه.
بعد فکر میکنم شاید راه ساده ی حل کردنش یه سوال یا صحبت ساده باشه، که از هم دریغش میکنیم. چرا؟ شاید چون هم بلد نیستیم شنونده ی خوبی باشیم هم بلد نیستیم چطوری منظورمون رو درست بیان کنیم. هنوز درست بلد نیستیم و ظرفیتش رو نداریم که بپذیریم یا ببخشیم. شایدم فقط کافیه کمتر به تحلیل های ذهنمون راجع به دیگران اعتماد و بیشتر به کافی و درست بودن دانسته هامون شک کنیم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۸ ، ۱۹:۰۲
آفتاب گردون

یا رحیم

وقتی میخوایم از یه قطعه ی فلزی، قطعه ی فلزی جدیدی بسازیم، واضحه که باید اول اون رو نرم و ذوب کنیم تا بتونیم بریزیمش تو یه قالب جدید، برای اینکه به اون شکلی در بیاد که دوستش داریم و قشنگه.
به لحاظ علمی و تجربی، اگر اون تیکه ی فلز رو اول ریز ریز و خرد کنیم به خاطر افزایش سطح تماس، خیلی راحت تر و سریع تر ذوب میشه و میتونیم تو قالب جدید بریزیمش. یه راه دیگه ی سرعت دادن به ذوب هم زیاد کردن شدت حرارته.

حالا فکر میکنم توی وجود ما هم یه تیکه فلز هست، که خیلی هامون خیلی وقته از شکل و قیافه انداختیمش، اون موقعی که اومدیم تو این دنیا هنوز نرم و جاری بود، اما تو قالب درست نریختیمش و توی سالهایی که گذروندیم با انواع و اقسام ضربه ها از شکل انداختیمش؛ حالا کج و معوج و بد قواره ست. دوره از اون شکل قشنگ و دوست داشتی که خدا میخواد. فکر میکنم شاید بعضیا که ظرفیتشون بالاست رو خدا فلز وجودشون رو زود ریز و خرد میکنه، برای اینکه خیلی سریع ذوب بشن و برن تو همون قالبی که اون دوست داره؛ اما بعضی ها یکم ضعیف ترن، تحمل ریز ریز شدن برای خدا رو نداشتن شاید، برای همین خدا کم کم تو زندگیشون حرارت میچینه و آماده شون میکنه برای جاری شدن تو قالب درست. یه وقتایی شعله رو تند میکنه، یه وقتاییم استراحت میده، اما نمیذاره سرد شه.  بعضی ها هم که شوقشون بیشتره برای رسیدن به نقطه ی ذوب، خودشون میرن سراغ شعله ها، به نفسشون سختی میدن برای خدا، ماموریت های رو زمین رو برمیدارن و از حرارت سختی هاش لذت میبرن و سرعت میگیرن به سمت ذوب شدن و نشستن تو قالب دلخواه خدا.
اینکه از کدوم گروهیم رو نمیدونم، اما احتمالا همیشه ماموریت ها و بهانه هایی برای سرعت گرفتن هست؛
 کاش درست پیداشون کنم و ظرفیت تحمل حرارتشون رو داشته باشم.

 

کی به دست من

آهن من گرم خواهد شد

و من او را نرم خواهم دید

آهنِ سرسخت

قد برآور، باز شو، از هم دوتا شو

با خیال من یکی تر زندگانی کن


____
پ.ن: خدا خیر بده به اون کسی که چشم ما رو به این زاویه ی دید از ماموریت باز کرد :)  از برکات روضه

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۸ ، ۲۱:۰۶
آفتاب گردون

یا نور

 

من فیلم های علمی تخیلی رو دوست دارم و گاهی نگاه میکنم، احتمالا برای اینکه کلا از خیال پردازی لذت میبرم.
شاید بعدا بیشتر راجع به این خیال پردازی ها نوشتم. اما فعلا بگذریم؛ این رو مطرح کردم تا برسم به این که توی تعدادی از این فیلم ها آدم هایی هستن که به اصطلاح یه هدیه دارن، یه توانایی خاص که از آدمهای معمولی متمایزشون میکنه، باعث قدرشون میشه و تبدیلشون میکنه به آدم های محترم و ارزشمندی که آدم معمولی ها رو هم نجات میدن.
توی دنیای واقعی و بین افراد مثل خودمون، احتمالا آدمهایی نداریم که نامرئی بشن، پرواز کنن یا از چشماشون لیزر بتابونن :) اما این روزها که به آدمهای اطرافم نگاه میکنم میبینم آدمها میتونن هدیه داشته باشن، فقط تفاوتش اینه که این هدیه تصادفی یا بی دلیل به کسی داده نمیشه.
خصوصیات غیر ظاهری آدمها تا یه جاییش از قبل وجود داره، خوب و بد، مثل خوش اخلاقی یا بد اخلاقی، مثل صبر یا بی صبری، مثل محبت یا خودخواهی؛ اما از یه جایی به بعد بعضی آدمها یه سری توانایی ها رو انتخاب میکنن، رشدش میدن، و تبدیلش میکنن به یه مشخصه برای خودشون، یه ویژگی برجسته که توی همه ی آدمها نیست.
 بعد بسته به اون خصوصیتی که بزرگش میکنن تبدیل میشن به یه ضدقهرمان یا یه ابرقهرمان، اونوقت میتونن بقیه ی آدمهارو هم نابود کنن یا باعث نجاتشون بشن.

دور و بر من آدمهایی هستن که خوب تو مسیر شاخص شدن جلو رفتن، بیشتر که به خودم نگاه میکنم، میبینم خیلی عقبم،حتی هنوز مسیر درست رو پیدا نکردم، تلاشم رو میکنم برای درست شدن و جلو رفتن اما یه وقتایی خیلی دلم میخواد از میون بُر برم، اون کسی که باید بیاد و یه فانوس روشن رو بذاره توی دستم که مسیرو ببینم؛ یه هدیه بذاره توی جیبم که باهاش خیرم برسه به ادمها و از شرم در امان باشن، بعد هم خودش باهام قدم برداره و مواظب باشه یه موقع چراغ خاموش و هدیه گم نشه.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۸ ، ۱۸:۵۴
آفتاب گردون

یا رئوف

قد کشیدم و سن زیاد کردم
اما هنوز، یه وقتایی که یکم به خودم و حال و روز و کارام نگاه میکنم؛ میشم اون بچه ی کوچیکی که میدونه حسابی کارا رو خراب کرده، ترسیده، ته دلش خالی شده، غصه ش شده از کوچیکی و نفهمی هاش ، سردرگمه ، نمیدونه چیکار کنه و از خجالت گوله شده زیر یه میزی یه گوشه ی خلوت خونه یا توی طبقه ی کوچیک کمد، بین یه عالمه لباس.
تو اما تنها کسی هستی که میتونه نجاتش بده، آروم در کمد رو باز کنه، دستش رو بگیره و بیاردش بیرون و آروم بشوندش روی پاهاش و جاش بده توی بغلش، بعد بگه نترس، میبخشمت، دستت رو میگیرم و راه رو نشونت میدم و کمکت میکنم، با هم درستش میکنیم، یه طوری که انگار هیچ موقع انقدر خراب نبوده.
یه وقتا حال و روزمون رو فقط تو میتونی سامون بدی
 مثلا شاید مثل حضرت یوسف تهِ تهِ چاه، یا مثل حضرت یونس تو دل نهنگ زیر یه خروار آب اقیانوس

فنادا فی الظلمات ان لا اله الا انت
سبحانک انی کنت من الظالمین
فستجبنا له
و نجیناه من الغم..

 

 

 

_________

_به دادمون برس ، وقتی که فرار به سمت نقطه ی امن هم میسر نمیشه..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۸ ، ۲۳:۲۵
آفتاب گردون

خیلی وقت ها پیش میاد که توانایی جسمم برای کارایی که میخوام انجام بدم کافی نیست، معمولا با یه حال شوخی طوری که یکم کلافگی هم توش داشت از ذهنم میگذشت که خدایا این قسمت "ارحم ضعف بدنی" دعای جوشن کبیر رو برا من گفتی مثل اینکه!
توی سفر ،دوباره یه موقعیت این مدلی پیش اومد، اینبار نمیدونم چی شد که از ذهنم اومد رو زبونم و گفتمش؛
یه عزیزی کنارم بود و شنید، یهو خیلی جدی برگشت بهم نگاه کرد و گفت به جای این، همش بگو "قو علی خدمتک جوارحی" !
خیلی چسبید حرف و نگاهش
بعد فکر کردم شاید همین تفاوت نگاه به مسائله که باعث تفاوت آدمها میشه،برخورد و نگاهت به مسئله ممکنه خسته ت کنه یا به جاش هُلت بده سمت جلو، اینکه چه نگاهی رو چه وقتی و چطور باید داشت، اینکه مسائل رو از چه پنجره ای ببینی و حل کنی؛اینکه نگاهت به سمت جلو و در مسیر رشد باشه.
و فکر کردم این بصیرت در موقعیت های مختلف چقدر نعمت بزرگیه که میتونه چراغ راه و وسیله ی رشد باشه. خدا به همه مون عنایت کنه انشاءالله
___________

پ.ن: دیگه پشت بند ضعف های جسمم، قو علی خدمتک جوارحی سریع خودشو میرسونه و دستمو میگیره؛ از برکات رفاقت های خوب.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۸ ، ۰۹:۳۶
آفتاب گردون